بسم الله الرحمن الرحیم
من امشب می خوام درددلای امیرالمومنین و حضرت زهرا رو بگم
فتال نیشابوری در روضه الواعضین نوشته
امیر المومنین اومد کنار بستر زهرا
بی بی صدا زد یابن عم انه قد نئیت الی نفسی
علی جونم مرگم رسیده
و انّنی لاری ما بی لا اشکّ الا انّنی لاحقه بابی ساعه
علی جونم تردید ندارم چیزی نمونده به پدرم ملحق بشم
یه چیزایی تو دلمه می خوام وصیت کنم
فرمود اوصینی بما احببت یا بنت رسول الله
هر چی دلت می خواد به علی بگو
هر چی دوست داری وصیت کن زهرای من
فجلس عند راسها کنار بالینش نشست همه رو از خونه بیرون کرد
می خوام با خانم خونم تنها حرف بزنم
شرو کرد یه چیزایی گفتن دل علی سوخت
قالت یابن عم ما عهدتنی کاذبه و لا خائنه
علی هیچ وقت بهت دروغ نگفتم هیچ وقت باهات مخالفت نکردم و لا خالفتک منذ عاشرتک
حالا ببین علی چه حالی پیدا می کنه بی بی داره این حرفا رو می زنه
فقال معاذ الله پناه بر خدا تو به احکام خدا داناتری پرهیزکار تری از اینکه بخوای مخالفت با من بکنی
فقد عزّ علی بمفارقتک و بفقدک
زهرای من از دست دادنت برای من خیلی سخته
و الله جدّد علی مصیبت رسول الله
اگه تو بری مرگ پیغمبر دوباره برای من تازه می شه و قد عظمت وفاتک و فقدک
مرگ تو از دست دادن تو برای من سنگینه
هذه و الله مصیبت لا ازاء عنها
این اندوهیه که چیزی جایگزینش نمی شه
چیزی جبرانش نمی کنه
ثم بکیا ساعه شرو کردند دو تایی گریه کردن
و أخذ علی رآسها و ذمّها الی صدره
سر حضرت زهرا رو به سینه چسبانید .
ثم قال اوصینی بما شئتِ
هر چی دلت می خاد وصیت کن هر چی بگی همونو انجام می دم
عرضه داشت جزاک الله عنّی خیر الجزاء یابن عم پسر عمو
حالا ببین اولین خواستش چی بود
اوصیک یابن عم ان تتّخذ لی نأشا برا من تابوت بساز
باشه چشم
چقدر برا علی سخت بود خودش با دستای خودش برا خانم خونش تابوت درست کنه
بی بی جان دیگه چه کنم اوصیک الا یشهد أحد جنازتی
علی جان کسی نیاد تشییع جنازه من
من هولاء الذین ظلمونی و أخذوا حقّی
از اینایی که به من ستم کردن و حقّ منو گرفتن
فإنّهم أعدائی و أعداء رسول الله اینا دشمنای منن دشمنای پیغمبرن و ان لا یصلی احد منهم و لا من اتباعهم
علی اجازه نده اینا بیان به من نماز بخونن
یه کار دیگه هم بکن دیگه زحمتمو کم می کنم
وادفنی فی اللیل منو شبونه دفن کن
اذا هدأت العیون و نامت الابصار
وقتی مردم مدینه خوابیدن وقتی همه چراغا خاموش شد
اون موقع منو دفن کن همین بی بی داشت به علی وصیت می کرد
یه وقت چشماش بسته می شد علی هی صدا می زد کلمینی یا فاطمه
زهرا با من حرف بزن