به نام خدا

توبه و بازگشت حر

پس از آنکه امام (علیه السلام) براى سپاه عمر سعد اتمام حجت کرد

و فرمود مگر شما براى من نامه ننوشتید؟

برخى از آنان گفتند: خیر ما ننوشتیم...

حر بن یزید ریاحى که سخن امام و استغاثه وى را شنید،

نزد عمر بن سعد آمد و از او پرسید:

آیا مى‏خواهى با این مرد بجنگى؟ 

ا مقاتل انت هذا الرجل؟

عمر بن سعد در جواب حر گفت:

آرى به خدا سوگند، آن چنان جنگى خواهیم کرد

که آسانترین آن افتادن سرها و بریده شدن دستها از بدنها باشد!

حر گفت: چرا هیچ کدام از پیشنهادات او را قبول نمى‏ کنید؟

عمر بن سعد گفت:

اگر کار بدست من بود قبول مى‏ کردم و مى ‏پذیرفتم،

ولى کار بدست امیر است

و او از قبول این پیشنهادات امتناع مى‏ ورزد

حر که این سخن را از عمر بن سعد شنید

از او کناره گرفت و به جاى خود برگشت.

قره بن قیس یکى از سپاهیان عمر، کنار او بود. از قره پرسید:

آیا امروز اسبت را آب داده‏اى؟

قره در جواب گفت: خیر،

حر مجدداً پرسید

آیا نمى‏خواهى آبش بدهى؟

در اینجا قره نسبت به حر مشکوک شد

و فهمید که حر مى‏خواهد کنار بکشد

و نمیخواهد کسى او را ببیند

لذا قره از او جدا شد

و حر نیز اندک اندک به طرف امام حسین (علیه السلام) مى‏ رفت.

یکى دیگر از سپاهیان به نام مهاجر بن اوس او را دید و سوال کرد:

آیا قصد حمله دارى؟

حر در حالى که لرزه بر اندامش افتاده بود

سکوت کرد

و ظنین به وى نداد.

مهاجر از این حالت که در حر مشاهده کرد مشکوک شد

و گفت: اگر کسى از من سوال مى‏ کرد شجاعترین مردم کوفه کیست؟

از نام تو تجاوز نمى ‏کردم و به از تو کسى را معرفى نمى‏ کردم

هم اکنون این چه وضعى است که در تو مشاهده مى‏کنم؟! 

فما هذا الذى أراه منک؟

حر گفت: من خودم را سر دو راهى بهشت و دوزخ مخیر مى‏بینم،

به خدا قسم حتى اگر با آتش مرا زنده زنده بسوزانند غیر از بهشت را انتخاب نخواهم کرد. 

و الله لا أختار على الجنه شیئاً و لو أحرقت.

پس از آن تازیانه‏اى بر اسب خویش زد

و به طرف امام حسین (علیه السلام) حرکت کرد.

سر را به زیر افکند و دست ها را بالاى سر قرار داد

و با حالت شرمندگى و خجلت از اهل پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم)،

نزد ابى عبدالله (علیه السلام) آمد و با صداى بلند مى ‏گفت: 

اللهم الیک انیب، فتب على،

فقد ارعبت قلوب اولیائک

و اولاد نبیک 

خداوندا! من دل دوستان و اولاد پیغمبر تو را لرزاندم،

هم اکنون از کار خود پشیمانم،

توبه مرا بپذیر!

آنگاه به امام عرض کرد:

یا ابا عبدالله!

من فکر نمى ‏کردم این مردم کار را به اینجا خواهند کشاند،

و گرنه هرگز با آنها همراهى نمى ‏کردم

و هم اکنون به حضورتان آمده ‏ام و تصمیم دارم تا پاى مرگ در رکابتان بجنگم 

فهلى من توبه؟ 

آیا توبه من پذیرفته است؟

امام (علیه السلام) در جواب حر فرمود:

آرى خداوند توبه تو را قبول مى‏کند.

حر خوشحال شد و به حیات ابدى و نعمت هاى جاودانه پیوست

و رمز آن سخن که هنگام بیرون آمدن از کوفه از غیب شنیده بود

(اى حر مژده باد به تو از این راهى که در پیش گرفته‏اى) برایش روشن شد،

آنگاه داستان را به ابى عبدالله (علیه السلام) عرض کرد:

هنگامى که از کوفه و دارالاماره ابن زیاد براى جنگ با تو بیرون آمدیم

صدایى بگوشم رسید که مى‏ گفت:

(اى حر مژده باد تو را به بهشت)

با خود گفتم واى بر حر این چه مژده‏ اى است

که من بجنگ پسر دختر پیغمبر خدا مى‏ روم؟!

امام (علیه السلام) به او فرمود:

خداوند تو را هدایت کرد و به اجر خود رسیدى.

حر و نصیحت سپاه عمر بن سعد:

پس از آن از امام (علیه السلام) اجازه گرفت با سپاه عمر بن سعد سخن بگوید آمد

در برابر آنان ایستاد و با صداى بلند گفت:

اى اهل کوفه! مرگ بر شما باد!

هرگز چشمتان از گریه نخشکد و دلتان شاد نگردد،

زیرا شما فرزند دختر پیغمبر را دعوت کردید

و خصمانه با او برخورد نمودید،

از هر جهت او را در محاصره قرار دادید

و نگذاشتید او و اهل بیتش در این پهناور زمین خدا به پناهگاهى بروند

و هم اکنون مانند اسیرى در دست شما است که توانایى بر انجام هیچ کارى را ندارد،

و آب فرات را که یهودیان و ترسایان و آتش پرستان از آن استفاده مى ‏کنند و سگ‏ها و خوکهاى بیابان در آن میلولند،

ولى شما او و زنان و کودکان و یارانش را از آن ممنوع کرده‏ اید

و این زنان و کودکان از سوز تشنگى جانشان به لب آمده و بزمین افتاده‏ اند،

حق پیامبر را درباره اولادش بد أداء کردید؟

بسوزید در تشنگى قیامت و کسى بفریادتان نرسد.

سخن حر که به اینجا رسید عده‏ اى از سپاهیان عمر سعد با تیر به او حمله کردند،

حر به طور قهقرا برگشت و در حضور امام ایستاد.

توبة الحرّ

ولمّا سمع الحرّ بن یزید الریاحی کلامه واستغاثته ،

أقبل على عمر بن سعد وقال له :

أمقاتل أنت هذا الرجل؟

قال : إی والله ،

قتالاً أیسره أن تسقط فیه الرؤوس وتطیح الأیدی.

قال : ما لکم فیما عرضه علیکم من الخصال؟

فقال : لَو کان الأمر إلیَّ لقبلت ،

ولکن أمیرک أبى ذلک.

فترکه و وقف مع النّاس ،

و کان إلى جنبه قرّة بن قیس فقال لقرّة :

هل سقیت فرسک الیوم؟

قال : لا ،

قال : فهل ترید أن تسقیه؟

فظنّ قرّة من ذلک أنّه یرید الاعتزال و یکره أن یشاهده ،

فترکه فأخذ الحرّ یدنو من الحسین قلیلاً ،

فقال له المهاجر بن أوس :

أترید أن تحمل؟

فسکت و أخذته الرعدة ،

فارتاب المهاجر من هذا الحال

و قال له : لَو قیل لی : مَن أشجع أهل الکوفة؟

لَما عدوتک ،

فما هذا الذی أراه منک؟

فقال الحرّ : إنّی اُخیِّر نفسی بین الجنّة و النّار ،

و الله لا أختار على الجنّة شیئاً و لو اُحرقت.

ثمّ ضرب جواده نحو الحسین منکّساً رمحه

قالباً ترسه و قد طأطأ برأسه ؛

حیاءً من آل الرسول

بما أتى إلیهم

و جعجع بهم فی هذا المکان على غیر ماء ولا کلأ ،

رافعاً صوته :

اللهمّ إلیک اُنیب فتب علیَّ ،

فقد أرعبت قلوب أولیائک و أولاد نبیّک.

یا أبا عبدالله إنّی تائب ، فهل لی من توبة؟

فقال الحسین (علیه السلام) : «نعم یتوب الله علیک» .

فسرّه قوله و تیقّن الحیاة الأبدیّة و النّعیم الدائم ،

و وضح له قول الهاتف لمّا خرج من الکوفة ،

فحدّث الحسین (علیه السلام) بحدیث قال فیه :

لمّا خرجت من الکوفة نُودیت :

أبشر یا حرّ بالجنّة.

فقلت : ویلٌ للحر 

یُبشّر بالجنّة و هو یسیر إلى حرب ابن بنت رسول الله؟.

فقال له الحسین (علیه السلام) :

«لقد أصبت خیراً و أجراً».

و کان معه غلام ترکی .

نصیحة الحر لأهل الکوفة

ثمّ استأذن الحسینَ (علیه السلام) فی أنْ یکلّم القوم فأذن له ،

فنادى بأعلى صوته :

یا أهل الکوفة لاُمّکم الهبل والعبر ؛

إذ دعوتموه وأخذتم بکظمه و أحطتم به من کلّ جانب

فمنعتموه التوجّه إلى بلاد الله العریضة

حتّى یأمن و أهل بیته ،

و أصبح کالأسیر فی أیدیکم

لا یملک لنفسه نفعاً ولا ضرّاً ،

و حلأتموه و نساءه و صبیته و صحبه

عن ماء الفرات الجاری

الذی یشربه الیهود و النّصارى و المجوس 

و تمرغ فیه خنازیر السواد وکلابه.

و ها هم قد صرعهم العطش ،

بئسما خلفتم محمداً فی ذریّته!

لا سقاکم الله یوم الظمأ!

فحملت علیه رجّالة ترمیه بالنّبل ،

فتقهقر حتّى وقف أمام الحسین.