بسم الله الرحمن الرحیم
حقیر چندین سال پیش که قم بودم تقریبا در سال 1387 در سازمان حج و زیارت ثبت نام کردم که به عنوان روحانی کاروان عتبات (کربلا) پذیرفته شوم بعد ثبت نام کردم و امتحاناتش را دادم و به عنوان روحانی کاروان پذیرفته شدم.
برای اولین بار با کاروان شهرستان کنگاور کرمانشاه به کربلا رفتم. خیلی خوب و عالی بود بعدها با کاروان های شهرهای دیگر هم چند بار دیگر به عنوان روحانی کاروان به عتبات عالیات (کربلا) رفتم.
در یکی از سفر ها دست بر قضا شب شهادت موسی بن جعفر (علیه السلام) مصادف شد با حضور ما در کاظمین، توفیق بزرگی بود.
وقتی فهمیدم که شب شهادت در کاظمین هستیم خیلی خوشحال شدم و کمی هم ترسیدم چون اوضاع و احوال عراق خیلی از نظر انفجارهای زیاد خراب بود.
برنامه کاروان ما این بود که سه روز در نجف باشیم و سه روز در کربلا و چند ساعت در سامرا و یک روز در کاظمین و برگردیم
به هر حال وقتی در نجف بودیم شنیدیم که مردم نجف دارند پیاده حرکت می کنند که تقریبا هفت روز دیگر برسند کاظمین و شب شهادت آنجا عرض ادب کنند.
سه روز در نجف بودیم و زیارت کردیم و با اتوبوس به سمت کربلا راه افتادیم. سه روزی که در کربلا بودیم شنیدیم که مردم دارند رهسپار زیارت موسی بن جعفر (علیه السلام) می شوند که تقریبا سه یا چهار روز دیگر پیاده به شهر کاظمین برسند.
سه روز کربلا هم گذشت و آمدیم سامرا و زیارت کردیم و آمدیم به سمت کاظمین که موکب ها آغاز شد و آب و غذای نذری می دادند و شور و حال عجیبی در مردم عزیز کشور عراق بود. زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ، دوروبر جاده پیاده می رفتند و می گفتند
یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر ...
به هر حال تقریبا ده کیلومتری کاظمین به انبوه زائران برخوردیم و نمی توانستیم با اتوبوس جلوتر برویم همه با هماهنگی مدیر کاروان پیاده شدیم پیرزنها و پیرمردها می گفتند: وای ده کیلومتر پیاده برویم؟!
مدیر کاروان به من گفت: حاج آقا شما باید در اداره و هدایت کاروان به من کمک کنید کار بسیار دشواری است و بسیار شلوغ است.
گفتم: چشم.
سپس مدیر کارت ویزیت مهمانسرایی که باید به آنجا می رفتیم را به همه داد و تاکید کرد که چند قدمی درب اصلی حرم است و باید به سمت گنبدها برویم تا به مهمانسرا نزدیک شویم و سپس برای اقامه نماز جماعت در حرم مطهر آماده شویم .
یکی از کارهای مؤثر و مهم مدیر این بود پارچه های کوچک نارنجی رنگ به زنهای کاروان داد و گفت پشت سرشان به چادر وصل کنند تا گم نشوند.
مدیر به من گفت: من جلو می روم و پرچم کاروان را بالا نگه می دارم و شما آخرین نفر باشید که وقتی شما را دیدم مطمئن باشم دیگر کسی پشت سر شما نیست و گم نشده چون شما عبا و عمامه دارید من راحتتر شما را پیدا می کنم و می فهمم کسی گم نشده. باز هم گفتم: به روی دیده، حتما.
به هر حال مدیر در آن هیاهو به راه افتاد و کاروانیان پشت سرش به راه افتادند و من بیچاره هم آخر کار حرکت می کردم.
گاهی به پیرزنها می گفتم: تندتر حرکت کنید من پرچم مدیر را نمی بینم ولی کُند حرکت می کردند و اذیت می شدم به هر حال با هزار رنج و سختی به نزدیکی های حرم مطهر موسی ابن جعفر و امام جواد (علیهم السلام) رسیدیم دو گنبد طلایی و زیبا و قشنگ به راستی دلهای همه شکسته بود و همه از ته دل با عرب ها
یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر
را زمزمه می کردیم و می رفتیم که ناگهان یک راهبند بزرگ که عمودی بود کمکم افقی شد و جلو راه را بست.
مدیر کاروان و چند نفر از افراد کاروان رفته بودند ولی بقیه کاروان پشت این راهبند ماندیم من داد زدم آقای مدیر آقای مدیر ولی در این جار و جنجال هرگز صدای من را نشنید و دور شد و به هیچ وجه پرچم هم دیگر دیده نمی شد.
من به عربی به مسئول راهبند که پلیس عراقی بود گفتم: چرا راه را بستی؟
گفت خیلی ازدحام است و این مسیر نمی تواند هم رفت و هم برگشت باشد باید فقط مسیر برگشت از حرم باشد
من گفتم نصف کاروان ما رفتند اجازه بده بقیه کاروان هم برویم بعد مسیر را ببند
گفت نه اصلا امکان ندارد بالاخره راهبند به وسط یک کاروان می خورد و نمی توانم چندین بار راهبند را باز و بسته کنم. چند بار با جدیت تکرار کردم ولی او حرف خودش را می زد.
مدتی صبر کردیم تا شاید وقتی دیدند ما نیامدیم برگردند ولی خبری نشد از پلیس عراق پرسیدم حالا از کجا به سمت حرم برویم با دست سمت راست را نشان داد و به راه افتادیم
در دلم گفتم یا صاحب الزمان من که مدیر کاروان نیستم من که راه را بلد نیستم حالا چه کار کنیم توی کشور غریب مسئولیت اعضای کاروان را به عهده گرفتن خیلی سخت است کمکم کن و در دلم مرتب این ذکر مقدس یا صاحب الزمان را تکرار می کردم
ولی زنها و مردهای کاروان می گفتند درسته که مدیر و چند نفر از اعضای کاروان را گم کردیم ولی الحمدلله حاج آقا همراه ما هست و روحانی مورد اعتمادی است و همه جا را بلد است و از این حرفها...
چند قدمی که رفتیم دوباره پلیس عراق جلو ما را گرفت و گفت زنان برای تفتیش به این اتاقک بروند و مردان برای تفتیش به آن سو بروند من به پلیس عراق گفتم دوست عزیز ما چند بار تفتیش شدیم و خیلی راه پیاده آمدیم مدیر و چند نفر از اعضای کاروان را گم کردیم اجازه بده که دیگر تفتیش نشویم.
پلیس عراق با پافشاری و جدیدت گفت: امکان ندارد امشب شب شهادت است. ازدحام است. من از کجا به شما اعتماد کنم تفتیش برای همه است.
گفتم چشم
همه به تفتیش رفتیم و مردها زود بیرون آمدیم ولی تفتیش زنها خیلی طول کشید.
به هر حال کم کم اذان مغرب و عشا را گفتند و اصلا امکان نداشت که ما بتوانیم در این غوغا نماز بخوانیم با خودم گفتم اینجا چند قدمی مهمانسرا هستیم می رویم نماز را در مسافرخانه به جماعت می خوانیم و پس از آن می رویم حرم ولی قبلا انتظار داشتم نماز را در حرم بخوانیم ولی نشد.
چند قدمی که دوباره به سمت هتل راه افتادیم دوباره پلیس جلو ما را گرفت و اشاره به تفتیش النساء و تفتیش الرجال کرد واقعا همه به ستوه آمده بودیم و از اینکه اجازه بدهند تفتیش نشویم نا امید بودیم تازه بعضی وقتها که به پلیس می گفتم اجازه بده ما رد شویم و تفتیش نشویم بیشتر مظنون می شد و به ما شک می کرد و
خلاصه از این تفتیش به آن تفتیش و هر چه می رفتیم نمی رسیدیم.
داشتیم به طور کامل حرم را از کوچه های اطرافش دور می زدیم زنهای کاروانمان به سر خودشان می زدند و از شدت خستگی و ناراحتی گریه می کردند چند ساعت طول کشید نماز هم خیلی دیر شد و داخل پاهای من می لرزید بارها به امام زمان متوسل شدم و از او کمک خواستم
خلاصه به یک بازار میوه و ترهبار بزرگ رسیدیم که اگر از بازار عبور می کردیم نزدیک حرم و هتل بودیم چون به حرم نزدیکتر شده بودیم
ازدحام فوق العاده زیاد بود در حدی که بعضی وقتها جمعیت ما را این طرف و آن طرف می برد من خیلی موظب بودم که با نامحرم برخورد نکنم و اگر می دیدم دارم با نامحرم برخود می کنم کمی هل می دادم و خودم را می کشیدم به سمت مردها بعضی ها که ایرانی بودند می گفتند حاج آقا شما دیگر چرا هل می دهید.
و اما زنان کاروان ما چون همه آن پارچه نارنجی رنگ را پشت سرشان وصل کرده بودند و با یک دست چادرشان را محکم گرفته بودند و با دست دیگر چادر بغل دستی را محکم گرفته بودند از همدیگر جدا نمی شدند و گم نشدند من هم مواظبشان بودم و آویزان کردن پارچه های نارنجی خیلی کمک کرد البته مدیر این تدبیر را اندیشیده بود هر کجا هست خدا جزای خیرش دهد.
به هر حال رسیدیم به در خروجی بازار میوه و من از آن طرف داشتم در حرم را می دیدم
اگر از این در خروجی و دژبانی و تفتیش رد می شدیم خیلی به مهمانسرا نزدیک می شدیم.
نزدیک های این در بزرگ یک ورق آهن کلفت عمودی قرار داده بودند تقریبا با ارتفاع هفتاد هشتاد سانتی متر خیلی برایم سخت بود که با عبا و قبا بالای آن بروم و از آن رد شود خیلی خجالت می کشیدم ولی ناگهان دیدم مامورها و سرباز ها از آن طرف در، دارند در بزرگ را می بندند پریدم بالای ورق آهنی و رد شدم و چندتا مرد ایرانی اینجا ایستاده بودند گفتم: بروید کنار کاروان ما باید حتما از این در قبل از اینکه بسته شود ردشوند خودم را به کنار در رساندم یک جوان عرب آن طرف داشت با سرعت دو طرف در را به هم نزدیک می کرد ولی این آقای ایرانی که جلو من ایستاده بود کنار نمی رفت که با سرباز عرب صحبت کنم و بگویم ما چقدر خسته شدیم و بیچاره شدیم و ...
چند بار گفتم دوست عزیز برو کنار ولی اعتنا نکرد اصرار کردم توجه نکرد من هم او را محکم کنار زدم و تقریبا پنج سانتی متر مانده بود که در کاملا بسته شود پشت دستهایم را به هم چسباندم و هر دو دستم را لای در قرار دادم من فشار می دادم که باز کنم و آن جوان عرب فشار می داد که ببندد
دیدم با اینکه من از او بزرگتر هم ولی زور او بیشتر است دستهایم داشت له می شد داشتم می مردم بلند بلند شروع کردم با امام زمان (عجل الله فرجه) حرف زدن
گفتم آقا جان، ارباب جان، مهدی جان، مولی جان، ما از روز اولی که آمدیم وارد حوزه علمیه شدیم گفتند سرباز شما هستیم. حالا ما سرباز خوبی نبودیم تو که مولای خوبی هستی. آقا جان باید بیشتر از همه و قبل از همه به سربازهای خودت کمک کنی چرا بهم کمک نمی کنی؟ چرا؟ چرا؟ به خاطر اینکه بدم؟ به خاطر گناهانم؟ خب آقا جان ارباب جان نگاه کن ببین جد خودتون امام حسین با اینکه حر خیلی گناهکار بود ولی او را بخشید اصلا به روش نیاورد که چه کارهایی کرده است...
لابلای این حرفها با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دیدم کمکم من زورم به او می رسد و کمکم در دارد باز می شود خیلی فشار دادم و در به اندازه ای که وارد شوم باز شد و به زور وارد شدم.
یک دژبانی نظامی بود چندتا از کوچکترها جلو آمدند با آنها حرف نزدم خیلی معترض بودند که چرا با زور وارد شدم به هر حال به فرمانده رسیدم.
به عربی به او گفتم ما از ایران آمدیم از بعد از نماز ظهر و عصر تا حالا پیاده در راهیم که به مهمانسرا برسیم مدیر و بعضی از اعضای کاروانمان گم شدند نماز نخواندیم زنهای کاروانمان طاقت ندارند دارند گریه می کنند لطفا این در را باز کن تا از اینجا رد شویم.
به شرطه ها دستور داد فقط و فقط کاروانی که همراه این شیخ ایرانی هستند بروند و بعد در را ببندید از او تشکر کردم و با خودم گفتم خدا را شکر.
مردها از آن ورق آهنی رد شدند و آمدند ولی برای زنها خیلی سخت بود خلاصه کمکم رد شدند و آمدند اولین زن کاروان ما که بسیار بسیار محجبه و پوشیده بود از آن در بزرگ رد شد. اشتباهی به جای اینکه به سمت راست و به داخل تفتیش النساء برود رفت سمت چپ اصلا نمی دانست کدام طرف باید برود.
ناگهان پلیس عراق رفت جلو کتف های آن زن را از روی چادر مشکی گرفت و او را به سمت تفتیش النساء پرت کرد.
یکی از اقوام ما می گوید این طور وقت ها سکوت کن. مواظب خودت باش. کاری به دیگران نداشته باش و گر نه برایت درد سر درست می شود.
من با خودم گفتم اگر حالا دعوا نکنی اصلا آخوند نیستی
و دوباره با خودم گفتم هر چه می خواهد بشود بشود یادم آمد از آن لحظات سخت زندگی امام حسین (علیه السلام) که به او گفتند خانواده ات اسیر می شوند خودت کشته می شوی و ... امام فرمودند هر طور می خواهد بشود بشود من دست از راه خودم بر نمی دارم.
با خودم گفتم بالاترین حدش این است که مرا دستگیر می کنند و شکنجه می کنند و می کشند باشه قبول می کنم.
آن پلیس عراقی که زن کاروانمان را گرفت و پرت کرد خیلی قوی و بزرگ و وحشتناک بود یک عالمه خشاب همراهش بود و اصلحه در دستش بود و بی سیم و ...
من رفتم جلو به عربی گفتم چرا بهش دست زدی؟ دوباره بلندِ بلند داد زدم گفتم چرا دست زدی؟ بعد نزدیکتر شدم و یخه او را گرفتم و گردنش را فشار دادم ولی او محکم مرا به عقب زد و بلند گفت «شیخ ایرانی عقل ماکو»
خلاصه شرطه های دیگر آمدند و ما را از هم جدا کردند و اجازه ندادند دعوا کنیم.
من داشتم با خودم می گفتم حالا که دعوا کردم حتما من را دستگیر می کنند کنار آن محوطه نظامی بودم و منتظر بودم که دستبند به دستم بزنند و مرا به سمت زندان ببرند که ناگهان یکی دیگر از شرطه های عراقی وارد شد گفت اینجا چه خبر است؟
چرا همه چیز به هم ریخته؟
چرا هیچ کس سر جایش نیست ؟
یکی از سربازها به او گفت شیخ ایرانی با فرمانده دعوا کردند و بعد یواشکی چیزهایی به هم گفتند بعد شرطه ای که تازه آمده بود خیلی یواش به یکی از سربازها گفت با هر دو آنها صحبت می کنم و آنها را آشتی می دهم سرباز گفت نه نه شیخ ایرانی خیلی خطرناک است ممکن است رده بالا نظامی و اطلاعاتی ایران باشد.
من از لابلای صحبتهای آنها فهمیدم که نه تنها نمی خواهند مرا دستگیر کنند بلکه به شدت دارند از من می ترسند.
سریع از آن حالتی که منتظر بودم دستگیرم کنند در آمدم و اعضای کاروان را جمع کردم و از درب بزرگ بازار میوه همگی خارج شدیم و می خواستیم به آن طرف خیابان برویم که به یک هیئت بزرگ عزاداری برخورد کردیم با هر زحمتی که بود از آن هیئت هم رد شدیم و بالاخره به در مهمانسرا رسیدیم
ناگهان یکی از مردهای کاروان که زودتر از ما رسیده بود ما را دید و دنبال زن و دخترش می گشت وقتی دید صحیح و سالم رسیدند خیلی از من تشکر کرد بعد وارد مسافرخانه شدیم به مسؤول مسافرخانه گفتم اجازه بده اعضای کاروان ما شامشان را بخورند بعد نماز و بعد کلید اتاقها را بده
مسؤول هتل گفت:
شما مطمئن هستید که حتما باید به این هتل بیایید؟ گفتم بله اینم کارت ویزیت شما همه داریم.
گفت برگه مانی فست را به من بده
گفتم دست مدیر است الان می گویم به شما بدهد در این هنگام چندتا از کاروانیان که زودتر از ما رسیده بودند گفتند آقای سید هاشمی نیامده
گفتم مگر شما باهم نبودید
گفتند چرا ولی در ازدحام همدیگر را گم کردیم
و مدیر کاروان گم شده
گفتم ای داد بی داد
بعد به مسؤول هتل گفتم دوست عزیز دروغ که نمی گوییم خب مدیر تو ازدحام جمعیت مانده با تاخیر می آید شما اجازه بدهید کاروانیان شام بخورند به هر حال از من تعهد و امضا گرفت و قبول کرد و اعضای کاروان رفتند شام بخورند و من هم سریع وضو گرفتم و رفتم نمازم را بخوانم
جالب است که این هتل کوچک نزدیک حرم جا برای نماز نداشت
گفت این هم کلید یکی از اتاقها برو نمازت را بخوان
من هم به شماره ای که روی کلید زده بود نگاه کردم و به عدد بالای در اتاقها نگاه می کردم که چشمم سیاه رفت و سرم دور گشت و نتوانستم پیدا کنم البته با آن اتفاقاتی که آن روز افتاده بود خیلی طبیعی بود خلاصه نمازم را کنار راهرو هتل به طوری که مزاحم کسی نباشم خواندم و کمی آرام گرفتم و رفتم به سالن غذاخوری هتل و شروع به شام خوردن کردم که
ناگهان مدیر با یک وضع پریشان آمد و برگه مانی فست را نگه داشته بود و با خودش آورده بود گویی در شلوغی ها به زمین خورده بود اعضای کاروان تا مدیر را دیدند شروع کردند به دعوا کردن و گفتند تو اصلا عرضه اداره یک کاروان را نداری
اگر حاج آقا مواظب زنها و دیگر اعضای کاروان نشده بود حالا بیچاره ات می کردیم بنده خدا نمی دانست که هیچ کاری از دست من بر نیامده بود هر چه بود آن ذکرهای یا صاحب الزمان بود و بس