یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

این داستان یک پادشاهی است که همه چیز دارد . قدرت دارد ، جمال دارد ، کمال دارد ، گنجهای عالم را دارد . ولی با اینکه همه اینها را دارد یک بیماری هم دارد . بیماری او هم این است که از زن خوشش نمی آید و اصلا دوست ندارد زنی را در نزدیکی خودش ببیند و حالت انزجار خاصی نسبت به زنان پیدا کرده بود که حتی از دیدن آنها و شنیدن اسمشان ناراحت می گشت . اطرافیان پادشاه که سرگشته و حیران این بیماری بودند برای درمان این بیماری اطبا را دعوت می کنند و از همه دانشمندان می خواهند که علاجی برای این بیماری پیدا کنند ولی موفق نمی شوند . بعد از مدتی که درمان اطبا اثر نمی کند و از علم و دانش آنها نا امید می شوند به سراغ جادوگران و دعا نویسان و رمالها می روند  ولی اینها هم اثری نمی کند .

پس از مدتی که از این بیماری پادشاه می گذرد نه اینکه پادشاه درمان نمی شود بلکه اوضاع پادشاه بدتر شده و بیشتر از زنها متنفر می شود و برای همین دستور می دهد تا تمام زنان را از شهر بیرون کنند .(این رمز این است که دنیا امروزی اینگونه شده است . دنیا دارد از گوهر حوا خالی می شود . این را در سال 1317 اشپرینگلر و الیوت متوجه شدند اینها کسانی هستند که افول غرب را نوشتند اینها کم کم متوجه شدند که آن معنی و آن حقیقت حوا و آن عشق دارد از بین می رود و همه دارند سودا گر می شوند . حقوقی که خانمها گرفتند در این سالهای دراز ، حقوق زن بودن نبود بلکه حقوق مرد بودن بود . یعنی گفتند که حوا را بدهیم تا ما هم مرد باشیم . حق مرد بودن را گرفتند نه حق زن بودن و اینگونه بود که زنان گوهر عالی حوا و زن بودن را برای مرد شدن به مفتی از دست دادند)

حالا این پادشاه بیماری را گرفته که بیماری قرن است . حالا چه کسی این بیماری را درمان می کند ؟ یک هنرمند . در آن گیر و دار که همه ملول و غصه دار بودند و از درمان پادشاه عاجز شده بودند یک نقاشی وارد شهر می شود و از اهالی شهر سئوال می کند که در شهر چه خبر است ؟ چرا همه غصه دارند ؟ چرا همه ناراحتند؟ اهالی شهر هم داستان را برایش تعریف می کنند و از بیماری پادشاه برای او می گویند و از اینکه تمام زنان شهر را از شهر بیرون کرده است .

مرد نقاش با شنیدن داستان به اهالی شهر گفت شما غصه نخورید که من خودم این بیماری را معالجه می کنم . مردم شهر با تعجب نگاهی به نقاش کردند و گفتند که تو چگونه می توانی پادشاه را درمان کنی در حالیکه تمام اطبا و دانشمندان نتوانستند چنین کاری بکنند . مرد نقاش لبخندی زد و گفت : شما را کاری به این موضوع نباشد فقط شما مرا به حضور پادشاه ببرید بقیه کارها را خودم انجام می دهم . مردم شهر به نقاش گفتند که پادشاه اگر در نقاشیهای تو عکس زن ببیند سرت را از بدن جدا می کند مرد نقاش هم در جواب گفت: که نترسید من به او عکس زن نشان نمی دهم فقط به او عکس گل و بلبل و آهو و جنگل و درخت ومنظره و.... نشان می دهم و زن به او نشان نخواهم داد . هنگامی که نقاش شرط را قبول کرد او را به درگاه پادشاه بردند .

قبل از ورود مرد نقاش به بارگاه پادشاه ، پادشاه از انهایی که مرد را آورده بودند سئوال کرد که آیا به او گفته اید که در نقاشیهایش نباید از زن اثری باشد ، همه گفتند بله و فقط قرار است به شما منظره نشان بدهد . پادشاه اجازه وارد شدن به مرد را داد .

مرد نقاش همراه خودش یک آلبوم از نقاشیهای خودش را برای پادشاه آورده بود تا آنرا به پادشاه نشان بدهد . مرد نقاش تعدادی از نقاشیها را به پادشاه نشان داد و همینطور که آلبوم نقاشیهایش را ورق می زد ، در میان نقاشیها ، نقاشی یک شاهزاده خانم بسیار زیبا را نیز در وسط گل و گیاه و منظره قرار داده بود که از زیبایی نظیر و مانند نداشت و عقل و هوش انسان را به یکباره می برد. (حالا لازم است اینجا یک پرانتز برای خواننده عزیز باز کنم و آن هم این است که شما فکر نکنید که شعرهای حافظ دلبری می کند . شما خیال نکنید که شعرهای حافظ صحبت بهارو گل و بلبل و منظره و .... است بلکه در وسط این گل و بلبل و .... یک نقاشی دیگری هست . وسط این منظره یک کسی هست که باید آنرا دید. (( رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید )) اینها صحبت بهارو سبزه و ... نیست در این اشعار یک کسی پنهان است (( تا نقش تو در دیده ما خانه نشین شد......هر جا که نشستی چون فردوس برین شد )) پس باید همیشه آن نقاشی و آن عکس را در میان مناظر و طبیعت بیابیم و گرنه گمانی بیش نبردیم .)

پادشاه با دیدن عکس این شاهزاده خانم ناگهان بیهوش شد . با بیهوش شدن پادشاه همه نگران پادشاه شدند و هر کسی می خواست برای بهوش آوردن پادشاه کاری انجام بدهد نقاش با استفاده از ان شلوغی از اتاق خارج شد .

پادشاه را به هر زحمتی بود بهوش آوردند ، پس از مدتی که گذشت و حال پادشاه بهبود یافت و به خودش آمد از ملازمین خود سراغ نقاش را گرفت . زیر دستان پادشاه که در آن شلوغی متوجه خروج مرد نقاش نشده بودند در آن هنگام فهمیدند که نقاش رفته است . پادشاه که متوجه شده بود مرد نقاش رفته به افرادش دستور داد که نقاش هر جا که هست او را بیابند و او را نزد پادشاه ببرند وگرنه خودشان سرشان را به باد خواهند داد و اگر دست خالی باز گردند پادشاه دستور خواهد داد که سر همه را قطع کنند .

زیر دستان شاه که فکر می کردند پادشاه قصد دارد سر نقاش را قطع کند با عجله از اتاق بیرون آمدند تا او را بیابند چون فکر می کردند که نقاش از ترس پادشاه فرار کرده است ولی هنگامی که از اتاق بیرون آمدند متوجه شدند که مرد نقاش بیرون اتاق نشسته است و منتظر آنهاست . مرد نقاش با دیدن انها پرسید که آیا پادشاه به هوش آمده است که آنها جواب مثبت دادند و به او گفتند که به دنبال تو می گردد و می خواهد سر تو را قطع کند و او را پیش شاه بردند .

هنگامی که مرد نقاش به حضور پادشاه رسید پادشاه ابتدا به او گفت که خیالت راحت باشد که با تو هیچ کاری ندارم و تو در امن و امان هستی . مرد نقاش به پادشاه نگاهی کرد و گفت این را میدانم . سپس پادشاه به نقاش گفت : اگر من تمام گنجهایی که دارم و یا تمام تاج و تخت و هفت اقلیمی که دارم را به تو بدهم بهای این یک نظری که من او را دیدم نمی شود . (واقعا هم همینطور است که اگر دو دنیا را به آدم بدهند به اندازه یک نظر او را دیدن نمی شود . تمام ثروت مولانا این بود که یک نظر او را دید . مردم می گویند که شمس در گوش مولانا چه گفت . هیچی نگفت بلکه به او نشان داد چون مولانا همه اینها را شنیده بود دیدنیها را به او نشان داد آوردش دم پنجره سماء و به او چیزهایی که شنیده بود را نشان داد (( پنجره ای شد سماء سوی گلستان دل.....چشم دل عاشقان بر سر آن پنجره)) و (( گر صد هزار شخص تو را ره زند که نیست......از ره مشو به عشقی که آن است آن یکی)) و (( خیال روی تو در هر طریق همره ماست))این چیزهایی بود که به مولانا نشان داد .)

پادشاه به مرد نقاش گفت که حالا بگو ببینم این عکس چه کسی است ؟ مرد نقاش طفره رفت و در جواب گفت: که این کسی نیست من همینطور که یک روز یک جا نشسته بودم همینطور قلم را برداشتم و یک چشم و ابرویی و زلفی برای خودم کشیدم . پادشاه که فهمید مرد نقاش طفره می رود به او گفت: که حرف اضافه نزن که این چشم و ابرو و زیبایی نمی تواند مال کسی نباشد و تو همینطوری این را کشیده باشی پس حقیقت را از من پنهان نکن و راستش را بگو . ( و این واقعا حقیقتی است مثلا مردم فکر می کنند که شعر سعدی مانند بقیه اشعار شاعرانی است که در مورد طبیعت صحبت کرده اند و شعر سعدی هم فقط از گل و بلبل و منظره صحبت می کند ، نمی دانند که این یک حقیقتی را دارد بیان می کند . شاعران امروزی خیال کردند که اگر ماه و خورشید و فلک و گل و بلبل را با هم جمع کنند این اسمش شعر می شود ،سعدی گفت:((من چشم بر تو، همگان گوش بر منند)) به این دلیل مردم از شعر سعدی خوششان می آید چون چشم سعدی به او افتاده است .)

در ادامه پادشاه به مرد نقاش گفت این کسی نیست که تو ندیده باشی ( چون آنهایی که دیدند با آنهایی که ندیدند فرق می کنند در ادبیات در موسیقی در نقاشی در هنر آنها که او را دیدند آثارشان با آنهایی که ندیدند و در این زمینه ها کار کرده اند خیلی فرق می کند . کسانی که او را دیدند آثارشان همه مارک دارد مانند مولانا که گفت (( ما در نماز سجده به دیدار می بریم )) در حالی که آنهایی که ندیدند سجده به دیوار می برند ) به هر حال پادشاه به مرد نقاش گفت تو این را دیده ای و باید برای من تعریف کنی و بگویی این نقاشی چه کسی است ؟ مرد نقاش که دید چاره ای ندارد گفت : حالا که اصرار داری برایت تعریف می کنم . این نقاشی یک شاهزاده خانمی است که در یک نقطه دور و در آن سوی کوه قاف زندگی می کند . پادشاه به مرد نقاش گفت: چقدر تا به آنجا راه است . مرد نقاش گفت : باید شش ماه برویم تا به او برسیم . پادشاه که از دیدار آن شاهزاده مست بود گفت: همین الان حرکت می کنیم .چون طالب شده بود ( طالب به کسی می گویند که عطری ، بویی و یا عکسی از خدا توسط یک صاحب نظر به او نشان داده شده باشد و او با دیدن آن به دنبالش راه می افتد حالا می خواهد شش ماه دیگر برسد و یا شش سال دیگر ، ولی طالب به حرکت در می آید .)

پادشاه به خدم و حشم دستور داد که آماده حرکت باشند و بعد به مرد نقاش گفت: حالا به عنوان هدیه چه چیز برای او ببریم؟ چه گنجی برای او ببریم ؟ چه طلا و جواهری به حضوراو ببریم ؟مرد نقاش لبخندی زد و گفت: این چیزهایی که تو می خواهی آنجا ببری ریگ بیابان است . این چیزها در آنجا زیاد است و ارزشی ندارند که حالا تو می خواهی به عنوان هدیه به آنجا ببری . پادشاه غصه دار شد و گفت: پس شرایط آن شاهزاده خانم چه چیزی هست ؟ من چه کاری انجام بدهم که او نظرش به من جلب بشود ؟ مرد نقاش در جواب گفت: برای رسیدن به او فقط یک راه وجود دارد و آن هم این است که تو فرصت داری که بیست سئوال در بیست روز از او بکنی که اگر او نتواند یکی از آنها را جواب بدهد تو می توانی او را به دست بیاوری و اگر هم تمام بیست سئوال تو را جواب بدهد تو دیگر راه برگشت نداری و در آنجا باید بمانی و یکی از نوکران درگاه او باشی و پادشاهی را فراموش کنی و در آنجا نوکری کنی . پادشاه با خودش گفت چه بهتر که آدم در بارگاه این شاهزاده خانم مستخدم و نوکر باشد حداقل یک گوشه نگاهی بعضی اوقات به ما می کند، هر چند که نتوانسته باشم او را بدست بیاورم .

بالاخره راه افتادند و پادشاه به دانشمندانش دستور داد در همان ما بین راه بیست سئوال طرح کنند تا از آن شاهزاده خانم بپرسند ، و دانشمندان هم بیست داستان به صورت معما طرح کردند تا اینکه شاهزاده نتواند یکی از آنها را جواب بدهد و آنها بتوانند در محضر شاه رو سفید شوند و به پاداشی برسند و پادشاه هم به آن شاهزاده خانم برسد و زنان شهر هم بتوانند به شهر بازگردند .( حالا آن شاهزاده خانم رمز جمال الهی است مگر می شود سئوالی از او کرد که نتواند جواب بدهد ، هر جا در ادبیات شنیدید که دختر پادشاه چین بدانید که منظور همان خدا است چون وجه جمال خداوند را به دختر پادشاه چین تعبیر می کنند (( دیدم که ندیدی رخ آن دختر چینی.....از گردش او گردش این پرده نبینی؟ )) و یا (( تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او......من از سفر دراز خود عزم وطن نمی کنم)) )

پس از شش ماه و یا شش سال بالاخره کاروان پادشاه به بارگاه آن شاهزاده خانم رسید. هنگام ورود پادشاه به آن بارگاه، پادشاه و اطرافیانش از آن عظمت و جبروت آن بارگاه ، از تعجب دهانشان باز مانده بود و چون تا کنون چنین شوکتی را از کسی ندیده بودند ، غرق در حیرت مانده بودند و از آن همه شکوه و زیبایی از خود بی خود شده بودند و هیچکس حال خودش را نمی فهمید .

 در حیاط آن قصر مردم زیادی جمع بودند و همه هم خواستار آن شاهزاده خانم بودند . تعدادی حالت شکست خورده داشتند و تعدادی هم منتظر نوبتشان بودند تا به دیدار آن شاهزاده خانم نائل شوند . پادشاه که پیش خودش فکر می کرد که چون پادشاه است و مقامی دارد لازم نیست منتظر بماند و هر وقت دوست داشت می تواند به حظور شاهزاده برسد به جلوی درب رفت و به نگهبان آنجا گفت: که بروید به شاهزاده خانم بگویید که خاقان بن خاقان بن خاقان بن...و سلطان بن سلطان بن سلطان بن...و همینطور القابش را می گفت آمده است و می خواهد شاهزاده خانم را ببیند . نگهبان پوز خندی به پادشاه زد و به پادشاه گفت: برو سر جایت بنشین وفضولی نکن و منتظر نوبتت باش که در اینجا این مقامهایی که گفتی ارزشی ندارد و باید منتظر اذن او باشی تا اجازه دخول به تو بدهد .( یک نکته ای را لازم است در میان داستان تذکر بدهم که معلوم است که حافظ هم برای دیدن این شاهزاده خانم رفته است چون می گوید (( در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند....... اقرار بندگی کن و اظهار چاکری)) و او هم آن عظمت بارگاه را دیده است.)

پس از مدتی که پادشاه به انتظار نشست نوبتش شد و به حضور شاهزاده خانم شرفیاب شد ، پادشاه با دیدن شاهزاده خانم از خود بی خود شد و از زمین و زمان بریده شد و چنان غرق در زیبایی و عظمت شاهزاده شده بود که تا مدتی هیچ چیزی را در اطرافش احساس نمی کرد و زمانی که شاهزاده از اوخواست که سئوالش را مطرح کند به خود آمد . پادشاه با خوشحالی که دقایقی دیگر با سئوالهای سختی که می پرسد و شاهزاده خانم نمی تواند جواب بدهد او را به دست می آورد سئوال اول را از او پرسید . شاهزاده خانم هم به سرعت به او جواب داد و پادشاه و دانشمندان او را به تعجب وا داشت . خلاصه آنکه نوزده روز اینکار ادامه پیدا کرد و شاهزاده خانم تمام سئوالات را جواب داد و کاروان پادشاه همه غمگین شده بودند چون هر سئوال و ترفندی که می زدند شاهزاده خانم به سرعت جواب می داد و عقل هیچکدام به جایی نمی رسید که چه سئوالی طرح کنند تا او نتواند جواب بدهد .

روز بیستم که شد پادشاه در گوشه ای برای خودش خلوت کرده بود ، او که آن همه زیبایی شاهزاده خانم را دیده بود و مبهوت زیبایی او شده بود دیگر نمی توانست دست از او بکشد و از طرف دیگر راهی هم پیدا نمی کرد تا او را به دست آورد و هر چه خود و دانشمندانش سعی کرده بودند سئوالی مطرح کنند که او نداند نتوانسته بودند . و از ناراحتی و غصه فقط به ان فکر می کرد که چه سئوالی طرح کنم تا او نتواند جواب بدهد . هنگامی که در افکار و ناراحتی خودش غرق شده بود، ناگهان صدای یک سروش و هاتفی او را به خود آورد که به او آموزش داد چه سئوالی مطرح کند که شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد. پادشاه با شنیدن این صدا به خودش آمد و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . با خوشحالی به دانشمندانش گفت: که دیگر نمی خواهد شما سئوالی طرح کنید سئوال آخر را خودم از او می پرسم . دانشمندان با تعجب نگاهی به او انداختند و با خود گفتند که ما با این همه دانش و علم نتوانستیم سئوالی بیابیم که شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد ان وقت پادشاه می خواهد چه سئوالی از او بکند که او نداند ؟

به هر حال روز بیستم به حضور شاهزاده خانم رفتند و شاهزاده از پادشاه خواست که سئوال آخر و بیستم را از او بپرسد . پادشاه لبخندی زد و شروع کرد به داستانی را تعریف کردن که در دیاری پادشاهی زندگی می کرد که خیلی مغرور بود و زنان را آدم حساب نمی کرد ، تا اینکه آنها را از شهر بیرون کرد این ناراحتی ادامه داشت تا نقاشی امد و به او یک نقاشی نشان داد که داخل آن عکس یک شاهزاده خانمی بود که پادشاه عاشق او شد و برای رسیدن به آن باید یک سئوالی از او می پرسید که او نتواند جواب بدهد و من بتوانم او را به دست بیاورم( در اصل داستان خودش را مطرح کرد) و حالا از شما این سئوال را دارم که من چه سئوالی از او بکنم که او نتواند جواب بدهد ؟

شاهزاده خانم با شنیدن این سئوال لبخندی می زند و شروع می کند به دست زدن برای پادشاه و با اینکار هلهله و شادی تمام قصر را بر می دارد و همه متوجه می شوند که کسی توانسته شاهزاده خانم را به دست آورد . چون اگر می خواست به این سئوال جواب بدهد که سئوال بعدی را نمی توانست جواب بدهد و اگر هم جواب نمی داد که این سئوال را جواب نداده بود( البته در این سئوال رمزی وجود دارد که در ادامه متوجه آن می شوید و گرنه مگر می شود سئوالی باشد که او نتواند جواب بدهد )

پس از این سئوال شاهزاده خانم به کنار شاهزاده آمد و هر دو دست به دست از قصر خارج شدند . در میان راه شاهزاده خانم چیزهایی برای پادشاه بیان کرد که پادشاه دهانش از تعجب باز ماند و آن از این قرار بود که این حوادث همه مانند یک تئاتر بوده و شاهزاده خانم خودش عاشق پادشاه بوده و آن نقاش را خودش به سراغ پادشاه فرستاده است تا جمال خودش را به پادشاه نشان بدهد، و آن هاتف و سروشی که به پادشاه یاد داد چه سئوالی را بپرسد تا شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد را خود شاهزاده خانم به سراغ پادشاه فرستاده بود و تمام آن قصه را شاهزاده خانم طراحی کرده بود تا به پادشاه برسد.

 پادشاه که از آن همه مهربانی و خوبی در تعجب مانده بود از خود در تعجب شد که چگونه تا کنون پی به این همه خوبی و مهربانی نبرده است و ناراحت که این همه وقت را برای در کنار شاهزاده بودن از دست داده است . ولی شاهزاده خانم به او امیدواری داد و به او قول داد که این با هم بودن هیچ وقت پایان نمی پذیرد و همیشه باقی است . پادشاه عشق و علاقه ای که شاهزاده خانم به او داشت را باور کرد و برای همیشه در کنار او ماند و از آن همه لطف و صفا و مهربانی برای همیشه استفاده کرد .

حالا که داستان تمام شد اجازه بدهید من یک نتیجه گیری کوچکی از این داستان بکنم و آن این است که بعضی از ما فکر می کنیم که ما انسانها عاشق خدا هستیم و مثلا یک نمازی می خوانیم و او را ستایشی می کنیم و یا دعایی می خوانیم اینگونه عشق خودمان را نشان می دهیم ، این مانند آن طلا و جواهری می ماند که پادشاه می خواست برای شاهزاده ببرد که در برابر بارگاه او هیچ است در حالی که عشق خدا را شما مقایسه کنید با علاقه ای که ما نسبت به او داریم .  او برای رسیدن به عشق خودش صدوبیست و چهار هزار پیامبر و نقاش برای ما فرستاده که عکس او را به ما نشان بدهند ((صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم))و جالب اینجاست که هر چی نقاش می فرستد و خودش را به ما نشان می دهد و یا به قول معروف به ما تلفن می کند ما جواب او را نمی دهیم . این همه آیات و بینات را زده به دیوار، این همه شعور و این همه ظهور و شواهد را به ما نشان داده است و چرا ما آدمها به او شک می کنیم تمام عالم گواه عظمت اوست و((زهی نادان که او خورشید تابان ...... به نور شمع جوید در بیابان)) فهمیدیم که او عاشق ما است و پیامبران و هنرمندان را برای ما می فرستد که عکس او را به ما نشان بدهند، و ما بفهمیم همه چیز او است (( به بهانه های شیرین، به ترانه های رنگین.....ز من آفرید یک دم ، مه خوب خوش لقا را))خدا به نقاشانش گفت که بروید به مردم بگویید که به پیش من بیایند((تعالو قل تعالو قل تعالو گفت حق.....ما به جرگه حق تعالان می رویم)). پس متوجه شدیم که او دائم دارد از ما دلبری می کند تا پیش او برویم و در کنار او باشیم و هیچ کاری هم در دنیا بهتر از دلبری نیست و این بهترین کار است . مثلا سعدی که این همه دلبری می کند برای این است که خودش می گوید((نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم...... نامت را اندر دهن پیر و جوان اندازم)) . تمام کار پیامبران و دانشمندان و هنرمندان همین بوده است که برای او دلبری کنند پس به خودمان بیاییم و قدر این عشق الهی را بدانیم و ما هم عاشق او باشیم و کمی از عشق او را جواب بدهیم که در اصل با عشق به او خودمان را نجات می دهیم و اینها تمامش بهانه رسیدن به اوست .