به نام خدا

گمراه‏ی عمر بن سعد

امام (علیه السلام) پس از سخنرانى دوم، عمر بن سعد را خواست، بااینکه وى از ملاقات با امام (علیه السلام) کراهت داشت و نمى‏خواست با امام مواجه شود، در عین حال پذیرفت و به حضور امام آید، حضرت به او فرمود: تو خیال مى‏کنى پس از آنکه مرا کشتى، این فرومایه پست، حکومت رى و گرگان را به تو مى‏دهد؟ به خدا سوگند این ریاست هرگز براى تو گوارا نخواهد شد. انک تقتلنى و تزعم ان یولیک الدعى بلاد الرى و جرجان، و الله لا تتهنأ یذلک أبدأ و این پیمانى است محکم و پیش بینى شده، حالا هر چه از دستت مى‏آید انجام بده عهد معهود، فاصنع ما انت صانع که پس از من نه در دنیا و نه در آخرت، روى خوش نخواهى دید فانک لا تفرح بعدى بدنیا و لا آخره و از هم اکنون مى‏بینم سر بریده‏ات را در همین شهر بر بالاى نى آویزان مى‏کنند و کودکان آنرا وسیله سنگ بازى خود قرار مى‏دهند.

عمر بن سعد با شنیدن سخنان امام (علیه السلام) خشمگین شد و بدون اینکه جوابى بدهد روى برگرداند و به طرف سپاهیان خود روآورد.

ضلال ابن سعد

و استدعى الحسین (ع) عمر بن سعد ،

فدُعی له ـ

و کان کارهاً لا یحبّ أن یأتیه ـ

فقال (ع) : «أی عمر ،

أتزعم أنّک تقتلنی و یولّیک الدعیّ بلاد الری و جرجان؟

و الله لا تتهنّأ بذلک ،

عهد معهود

فاصنع ما أنت صانع ،

فإنّک لا تفرح بعدی بدنیا و لا آخرة ،

و کأنّی برأسک على قصبة یتراماه الصبیان بالکوفة

و یتّخذونه غرضاً بینهم» ،

فصرف بوجهه عنه مغضباً.