13. گمراهی عمر بن سعد
به نام خدا
گمراهی عمر بن سعد
امام (علیه السلام) پس از سخنرانى دوم، عمر بن سعد را خواست، بااینکه وى از ملاقات با امام (علیه السلام) کراهت داشت و نمىخواست با امام مواجه شود، در عین حال پذیرفت و به حضور امام آید، حضرت به او فرمود: تو خیال مىکنى پس از آنکه مرا کشتى، این فرومایه پست، حکومت رى و گرگان را به تو مىدهد؟ به خدا سوگند این ریاست هرگز براى تو گوارا نخواهد شد. انک تقتلنى و تزعم ان یولیک الدعى بلاد الرى و جرجان، و الله لا تتهنأ یذلک أبدأ و این پیمانى است محکم و پیش بینى شده، حالا هر چه از دستت مىآید انجام بده عهد معهود، فاصنع ما انت صانع که پس از من نه در دنیا و نه در آخرت، روى خوش نخواهى دید فانک لا تفرح بعدى بدنیا و لا آخره و از هم اکنون مىبینم سر بریدهات را در همین شهر بر بالاى نى آویزان مىکنند و کودکان آنرا وسیله سنگ بازى خود قرار مىدهند.
عمر بن سعد با شنیدن سخنان امام (علیه السلام) خشمگین شد و بدون اینکه جوابى بدهد روى برگرداند و به طرف سپاهیان خود روآورد.
ضلال ابن سعد
و استدعى الحسین (ع) عمر بن سعد ،
فدُعی له ـ
و کان کارهاً لا یحبّ أن یأتیه ـ
فقال (ع) : «أی عمر ،
أتزعم أنّک تقتلنی و یولّیک الدعیّ بلاد الری و جرجان؟
و الله لا تتهنّأ بذلک ،
عهد معهود
فاصنع ما أنت صانع ،
فإنّک لا تفرح بعدی بدنیا و لا آخرة ،
و کأنّی برأسک على قصبة یتراماه الصبیان بالکوفة
و یتّخذونه غرضاً بینهم» ،
فصرف بوجهه عنه مغضباً.