به نام خدا

ابو الحتوف جعفی تیری به پیشانی امام علیه السّلام زد، امام تیر را بیرون آوردند در حالی که خون بر صورت ایشان جاری بود و فرمود: خدایا تو می‌بینی که من میان بندگان گنهکار تو هستم، خدایا تعداد آنها را به حساب آر و آنها را به قتل برسان و احدی از آنها را بر زمین باقی مگذار و هرگز آنها را نیامرز. آنگاه با صدای بلند فریاد زدند: ای امّت گنهکار! چه بد با عترت محمّد صلّی اللّه علیه و آله رفتار کردید، آگاه باشید پس از من هیچ‌کس را نخواهید کشت که از کشتن او بترسید، بلکه کشتن برای شما آسان می‌شود، به خدا قسم من امیدوارم که
خداوند مرا با شهادت إکرام کند و انتقام مرا از شما بگیرد!
حصین گفت: ای پسر فاطمه چگونه انتقام تو را از ما می‌گیرد؟ امام حسین علیه السّلام فرمود: میان شما دشمنی می‌اندازد و خون شما را می‌ریزد، آنگاه عذاب را بر شما فرود می‌آورد. «1»

هنگامی که امام علیه السّلام از جنگیدن خسته شدند برای استراحت توقّف می‌کنند، مردی سنگ بر پیشانی امام می‌زند، خون بر صورتشان جاری می‌گردد، امام حسین علیه السّلام می‌خواهد با لباس خود، خون را پاک کند، دیگری تیر بر قلب امام می‌زند، امام علیه السّلام می‌فرمایند:
«بسم اللّه و باللّه و علی ملّة رسول اللّه» آنگاه سر خود را به آسمان بر می‌دارند و می‌فرمایند:
خدایا تو می‌دانی که آنها فردی را می‌کشند که پسر دختر پیامبر غیر از او نیست.
آنگاه تیر را از پشت سر بیرون می‌آورند، خون مانند ناودان جاری می‌شود، دست خود را زیر خون می‌گیرند به آسمان می‌پاشند و می‌فرمایند: آنچه تحمّل کردن را برای من آسان می‌کند آنست که خداوند خود می‌بیند، از این خون قطره‌ای بر زمین نمی‌آید! مجدّدا دست خود را پر می‌کنند و به سر و صورت و محاسن خود می‌کشند و می‌فرمایند:
اینگونه خواهم بود تا آنکه خداوند و جدّم رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله را ملاقات کنم و بگویم: اینان مرا به قتل رساندند.
خونریزی شدید امام علیه السّلام را ضعیف می‌کند، بر زمین می‌نشیند و گردن امام علیه السّلام به یک سو کج می‌شود، مالک بن نسر حمله می‌کند، کلاه‌خود امام پر از خون می‌شود، امام علیه السّلام می‌فرمایند:
با دستت چیزی نخوری و ننوشی و خداوند تو را با ظالمین محشور سازد، آنگاه کلاه را بر زمین می‌اندازند.

و رماه أبو الحتوف الجعفی بسهم فی جبهته فنزعه وسالت الدماء على وجه فقال : «اللهمّ إنّک ترى ما أنا فیه من عبادک هؤلاء العصاة ، اللهمّ أحصهم عدداً واقتلهم بدداً ، ولا تذر على وجه الأرض منهم أحداً ، ولا تغفر لهم أبداً». وصاح بصوت عال : «یا اُمّة السّوء ، بئسما خلفتم محمّداً فی عترته ، أما إنّکم لا تقتلون رجلاً بعدی فتهابون قتله ، بل یهون علیکم ذلک عند قتلکم إیّای. وأیمَ الله ، إنّی لأَرجو أنْ یکرمنی الله بالشهادة ، ثمّ ینتقم لی منکم من حیث لا تشعرون».

فقال الحصین : وبماذا ینتقم لک منّا یابن فاطمة؟ قال (ع) : «یلقی بأسکم بینکم ، ویسفک دماءکم ، ثمّ یصبّ علیکم العذاب صبّا».

ولمّا ضعف عن القتال ، وقف یستریح ، فرماه رجل بحجر على جبهته ، فسال الدم على وجهه ، فأخذ الثوب لیمسح الدم عن عینیه ، رماه آخر بسهم محدّد له ثلاث شعب وقع على قلبه فقال (ع) : «بسم الله وبالله وعلى ملّة رسول الله» و رفع رأسه إلى السّماء وقال : «إلهی إنّک تعلم أنّهم یقتلون رجلاً لیس على وجه الأرض ابن بنت نبیّ غیری».

ثمّ أخرج السّهم من قفاه وانبعث الدم کالمیزاب [١] ، فوضع یده تحت الجرح فلمّا امتلأت رمى به نحو السّماء وقال : «هوّن علیَّ ما نزل بی ، أنّه بعین الله». فلم یسقط من ذلک الدم قطرة إلى الأرض. [٢]. ثمّ وضعها ثانیاً فلمّا امتلأت ، لطخ به رأسه ووجهه ولحیته وقال : «هکذا أکون حتّى ألقى الله وجدّی رسول الله (ص) وأنا مخضّب بدمی ، واقول : یا جدّی قتلنی فلان وفلان» [٣].

فهوى بضاحیة الهجیر ضریبة

تحت السّیوف لحدّها المسنون

وأعیاه نزف الدم فجلس على الأرض ینوء برقبته ، فانتهى إلیه فی هذا الحال مالک بن النّسر فشتمه ، ثمّ ضربه بالسّیف على رأسه ، وکان علیه برنس فامتلأ البرنس دما فقال الحسین (ع) : «لا أکلت بیمینک ولا شربت ، وحشرک الله مع الظالمین». ثمّ ألقى البرنس واعتمّ على القلنسوة.